سرنوشت شب صفتان

ای شب تار بی صبح! کی می گذری

بگذار آفتاب بتابد به هر گذری

همه چیز را مرگی ست زودهنگام

تو چرا نمی میری؟چه خیره سری!

هان!خود یافتم پاسخم را زود

بگذار رسوایت کنم به پرده دری:

دست تو آلودست به خون کسان

مرگ را سبب تویی نه جن و پری!

مگر ندیده ای سرنوشت شومان را

کاش میفهمیدی تو به قدر خری!

آید روزی که مردم بپوشند لباس رزم

تو را برانند از اینجا با چه شور و شری!

آن روز چهره ات عیان خواهد شد

نه تو را یاری هست نه سیم و زری

پس تو راه ظلم گیر و ما دادخواهی

تو به آتش بناز ما به اندک شرری

نظرات 1 + ارسال نظر
نیما دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 23:42 http://loverkid.blogsky.com

سلام
وب خوبی داری
این شعری که نوشتی خیلی قشنگ بود

به من هم سر بزن
باشی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد