ای شب تار بی صبح! کی می گذری
بگذار آفتاب بتابد به هر گذری
همه چیز را مرگی ست زودهنگام
تو چرا نمی میری؟چه خیره سری!
هان!خود یافتم پاسخم را زود
بگذار رسوایت کنم به پرده دری:
دست تو آلودست به خون کسان
مرگ را سبب تویی نه جن و پری!
مگر ندیده ای سرنوشت شومان را
کاش میفهمیدی تو به قدر خری!
آید روزی که مردم بپوشند لباس رزم
تو را برانند از اینجا با چه شور و شری!
آن روز چهره ات عیان خواهد شد
نه تو را یاری هست نه سیم و زری
پس تو راه ظلم گیر و ما دادخواهی
تو به آتش بناز ما به اندک شرری
سلام
وب خوبی داری
این شعری که نوشتی خیلی قشنگ بود
به من هم سر بزن
باشی..